رهگذر
گویی ای رهگذر از داغ دلم با خبری... که به هر ناله ات از سینه بر آید شرری
مگر این آتش من از پس دیوار گذشت... که در افتاده به دامان دل رهگذری
مگر آگاه شدی از غم تنهایی من... که به غم خواری من در دل شب نوحه گری
مگر از گلشن عشق آمده ای بلبل مست... که چنین ناله جانسوز ندارد بشری
گر تو از آه من اینگونه پریشان شده ای...به چه در دلبرم این آه ندارد اثری
بازگو، شب را به بیدل ز چه آرامت نیست... به ره کیست که در نیمه شب پی سپری
تو هم همنفس،از یار شکایت داری ؟! ... به غم عشق بتی محوش و تناز دری؟
تو هم مرغ خوش آواز گرفتار چو من... زار و دلخسته و آشفته بی بال و پری؟
شب تو نیز به فریاد و فغان می گذرد...تو هم ای سوخته دل چشم به راه سحری
مگر از راز نهفتن به فغان آمدهای؟ ... کی کنی فاش غم خویش به هر بام و دری
کمی آهسته تر از این کوی گذر... که نوای تو بود مرحم داغ جگری
ز سکوت شب و تاریکی و تنهایی خویش... خاطر آسوده کن و بیم مدار از خطری
نه همه آنچه به ره بینی دیوار و درست...پس دیوار نگر مردم صاحب نظری
دلی اینجاست هماهنگ تو و نغمه تو...که به جز ناله و فریاد ندارد هنری
ز غم من تو به این تاله حکایت ها کن... اگر از منزل جانانه من می گذری
گوی که ای خفته بیاد آر که این دل شب...خواب را یاد تو ره بسته به چشمان تری
گوی که ای خفته غمم کشت خدا را دریاب... که به جز عشق توام نیست گناه دگری
نظرات شما عزیزان: